I love mohammad
آ خدا ممنونم که هوامو داری!!!
آ خدا ممنونم که هوامو داری!!!
روز بزرگی بود . اولین برنامه …..
فک کن از سه روز قبل همه مقدمات اماده وتب وتاب اجرای برنامه تو دلم بود. روز موعود فرا رسید. همه چی آماده بود. یه لحظه ، فقط یه لحظه یه زمزمه ای گفت بَ چه برنامه ای شود این برنامه؟!!
آقا دیگه همه چی بهم ریخت، وقت برنامه کم بود . از یه طرف اساتید دیر کردند، از این ور لپ تاب قاطی کرد، مجری برنامه برنامه ها رو پس وپیش اعلام کرد وخلاصه شد آنچه نباید میشد…..
با این همه مقدمات میخواستم بگم فقط یه لحظه غرور و غفلت از علت العلل هستی کافیه که «کن فیکون » بشی و هر چی رشتی پنبه بشه.
نتیجه: آ خداا اااااااممنونتم که حواست به من هست و هر جا لغزیدم دستمو گرفتی!
الحمدلله الحمدلله الحمدلله
ارباب هستی سخن میگوید!
نصرانی را با امام حسین (علیه السلام)چه کار!!!
نام زائر نصراني را هم بنويسيد
مرحوم علامه نوري از عالم بزرگوار و متقي و معدن علم و فضل، شيخ المشايخ شيخ جواد از پدر بزرگوارش عالم متقي شيخ حسين نجفي نقل ميکند: مردي نصراني در بصره تجارت داشت، سود بسيار از بازرگاني بدست آورد، بطوريکه بصره را براي سکونت و تجارت خود مناسب نديد. همکاران و دوستانش براي او نوشتند به بغداد بيا، بصره براي تو سزاوار نيست. ناگزير اموال خود را گرد آورده، به سوي بغداد حرکت کرد تا بتواند به کسب خود ادامه دهد.
در راه دزدان به وي حمله کردند و اموالش را چپاول نمودند. تاجر بينوا با دست خالي و پاي پياده خود را به ايلي از باديهنشينها رسانيده و به عنوان مهمان بر آنها وارد شد. کم کم با اهل قبيه مأنوس گرديد، و در تغيير مکان با آنها همراه، و در کار و شغل زراعت با آنها همکاري مينمود.
پس از مدتي با خود گفت: گويا من بر اين مردم تحميل شدهام. لذا روزي با جوانان و رفقا و انديشه خود را به ميان گذاشت. به او گفتند: مطمئن باش تو برما تحميل نشدهاي، زيرا بودجه روزانه معيني براي خوردن و آشاميدن ميهمانان منظور است، و با بود و نبود تو تغييري در آن داده نميشود، آسوده باش.
تا اينکه عدهاي از آنها قصد زيارت ائمه عليهمالسلام کردند و جهت توشهي راه گندم و خرما تهيه کردند، اين نصراني هم شوق زيارت پيدا کرد و گفت: از تنهائي در اينجا خسته ميشوم، اگر مانعي ندارد مرا هم با خود ببريد تا کمکي براي شما باشم.
لذا آن نصراني را هم با خود بردند. از توشه آنها ميخورد و مواظب اثاث آنها بود، تا به نجف اشرف وارد شدند، زيارت کرده سپس عازم کربلا شدند.
ايام عاشورا بود، چون داخل کربلا شدند، همه کربلا پر از ماتم و شور و نوحه و گريه بود. کنار صحن منزل کردند و اثاثيه خود را پيش نصراني گذاشتند و به او گفتند: همين جا بمان تا فردا بعد از ظهر ما نزد تو ميآئيم.
شب عاشورا بود، نصراني در آنجا ماند. چون مقداري از شب گذشت، سه بزرگوار ديد که از حرم خارج شدند، يکي از آنها به ديگري فرمود: نام زائراني را که در اين شهر آمدهاند در دفتر مخصوص ثبت کن.
دو نفر جدا شدند و رفتند، مدتي گذشت برگشتند و صورت اسامي را تقديم نمودند. آقا نگاهي به دفتر کرد و فرمود: هنوز از افراد زائر باقي مانده است.
دوباره رفتند و برگشتند و گفتند: کسي باقي نمانده است. آقا فرمود: باز هم صورت کمبود دارد، آن را کامل کنيد.
براي سومين بار به همه جا مراجعه کردند، برگشتند و گفتند: هيچکس باقي نمانده است مگر اين مرد نصراني.
فرمود: چرا اسم او را ننوشتهايد.
«أليس قد حل بساحتنا».
«آيا او در حريم ما وارد نشده است؟».
پس آن نصراني از خواب کفر بيدار شد و نور ايمان در دلش تابيد، و خداوند عوض اموال دنيوي نعمتهاي اخروي به او لطف فرمود.
دارالسلام ج2 ص144